حافظان کوخنشین ایران
زینب مرزوقی خبرنگار روزنامه فرهیختگان نوشت:
دقیقا راس ساعت ۱۰ و نیم؛ بالاخره بعد از ۱۳ ساعت به اهواز میرسم. به محض رسیدن، خودم را به ترمینال تپه میرسانم تا به تشییع ساعت ۱۶ شهرستان صیدون بروم. از کنار ترمینال، ماشینی را دربست میگیرم. میپرسد: «از ایل بهمئی هستی؟» برای ادامه ندادن به مکالمه و سوال و جوابهایش؛ فقط میگویم: «نه.» ولی ادامه میدهد و میگوید: «زنگ زدم آدرس دقیق خانه و روستایشان را برایت گرفتم. مراسم روستای چلسرخ است. از میدان اصلی شهید را میآورند و میبرند همان قبرستانی که روبهروی کوه منگشت است.»
درست میگفت. برنامه تشییع شهید محمد قنبری در روستای خانوادگی چلسرخ برگزار میشد و قرار بود خودم را به همان روستا برسانم. شهر صیدون در غرب شهرستان باغملک و جنوب استان کهگیلویهوبویراحمد قرار دارد. راننده مسیر دیگری را به جز مسیر اصلی انتخاب میکند و قرار میشود از اهواز به رامهرز، رامهرز به میداوود و بعد به سمت صیدون حرکت کند. دلیلش هم این است که از پیچهای جاده ایذه و باغملک در امانیم و به قول خودش جاده کفی و صاف است. ممانعت نمیکنم؛ چراکه خودم هم استرس بد بودن مسیر را داشتم و خیالم کمی راحت میشود. حدس میزنم بهخاطر جوابهای سربالایی که دادم سکوت میکند. رامهرز را که رد میکنیم، به سمت میداوود میرویم. اطراف جاده نگاه میکنم. دو طرف جاده شالیزار است و تکههایی هم در آن زمین سوخته. متوجه دقتم میشود و میگوید: «میداوود بهترین برنج ایران را دارد!» شیشههای ماشین بالاست و بهخاطر دمای تقریبا نزدیک به ۵۰ درجه، جرات پایین آوردن شیشههای ماشین را ندارم. برای همین ترجیح میدهم بدون بوی شالیزار، فقط از تصاویر روبهرویم لذت ببرم. از میداوود که عبور میکنیم؛ برخلاف چیزی که راننده گفته بود به پیچهای ترسناک مسیر میرسیم.
انتظار نداشتم گردنههای کوه و پیچها به حدی تند باشد که حفظ تعادل هم دشوار بشود اما همین بود. چشمهایم را میبندم و یکباره باز میکنم. ماشین درحال بالا رفتن از سراشیبی کوه است و عرض جاده، حتی به اندازه دو ماشین هم نیست.
پس از حدود ۳ ساعت و نیم به صیدون میرسیم. ابتدای شهر بنر بزرگی از یک جوان میبینم. مدافع امنیت و وطن، استوار دوم شهید عزیزالله بهمنی است که محل شهادتش کوی مجاهد اهواز، کلانتری ۲۲ است و در حمله گروهک تروریستی تکفیری در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۹۶ به شهادت رسیده. ماشین چند متری خانه شهید پارک میکند تا کرایه را برایش کارت به کارت کنم. متوجه میشوم اینترنت قطع شده. ظاهرا اینترنت منطقه آنچنان کارایی ندارد ولی حالا دیگر حتی درخواست ارسال رمز دوم را هم در آپ ثبت نمیکند. شماره کارت میگیرم و شماره تماسم را به راننده میدهم تا بعدا کرایه را واریز کنم. قبول میکند.
بنرهایی روی دیوار یکی از خانههای کوچه میبینم و چند مرد که روی صندلی و جلوی در نشستهاند، میگویند این خانه پسرعمه شهید است و مراسم زنانه در خانه خود شهید. با اشاره خانه را نشانم میدهند. کمتر از ۱۰ متر جلوتر است. خانهای با دری زردرنگ که دیوارهایش آجری است. داخل حیاط سرویس بهداشتی با چند بلوک سیمانی قرار دارد و چندتایی درخت کنوکارپوس توی خانه کاشته شده است. نمای بیرونی خانه بسیار ساده است. شاید این مدل خانهها را حتی در مرکز تهران هم نمیتوان پیدا کرد. در ورودی هال خانه باز است. بدون مبل و بدون هر تشریفاتی دیگر. سرتاسر هال پذیرایی خانه یک رنگ موکت پهن است و آنطرفتر، سمت دیگر خانهشان یک تکه موکت دیگر با یک رنگ دیگر. زندگی با رنگها و زرق و برق امروزی و این سادگی شاید برای خیلیها قابل هضم و قابل فهم نباشد اما اینجا با همین سادگی، تا پیش از عصر ۲۱ خرداد، خانواده قنبری درحال گذران زندگی بودند.
پسر نوجوانی روی دیوارِ خانه ایستاده. در دستش هم پرچم سه رنگِ ایران را دارد و سعی دارد تا در آن گرما، پرچم را روی درب خانه نصب کند. چند ثانیه بیرون و به تماشای این صحنهها میایستم. شبیه به عاشقانههای شاهنامه در وصف و برای مام وطن است؛ «دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود». انگار این صحنه، ترجمه عصر روز ۲۱ خرداد است. صاحبِ این خانه برای بالا ماندن سه رنگِ پرچم، خون داده است. مگر چیزی به جز این بود؟
وارد حیاط میشوم. صدای جیغ و شیون زنان تا در حیاط میرسد. میگویند خبرنگار خوب، کسی است که احساساتش را درگیر سوژه نکند اما من میدانستم در آن موقعیت حتی در ظاهر هم نمیتوانم این قواعد را رعایت کنم. برای همین به خودم اجازه ورود و دیدن اشکهای خانواده شهید را نمیدهم. چندتایی از اعضای خانوادهاش سراغم میآیند و میگویند که گفتهاند بدون اطلاع با هرکسی صحبت نکنند. کارت نشان میدهم تا خیالشان راحت شود. درخواست گفتوگویم را به بعد از مراسم خاکسپاری موکول میکنند. اصراری نمیکنم. داغدارند و داغشان حرمت دارد. دوباره از خانهشان بیرون میزنم. پشت سرم گروهی از زنان، عزاداریشان را به بیرون از خانه و در کوچه میآورند. انگار سقفِ خانه، تحمل فریاد و شیونهای این عزا را ندارد. چه میدانم. شاید میتوان انتظار داشت دل سنگ سقف و آجرهایش به رحم بیاید ولی نباید از باعث و بانیان این عزا انتظار دلرحمی داشت. چندتایشان میگویند عموزادههای شهید هستند. این بار یک وانت و چند باند بزرگ و یک مداح به زبان لری هم میرسد. شروع میکند به عزای لری خواندن؛ «ای واویلا جوونم مُرده، ای واویلا پهلوونم مُرده» و حالا تعدادی از مردان هم خودشان را میرسانند و با مشت به سینههایشان میزنند. یکی از زنها با دست یکی از مردان را نشان میدهد و میگوید این برادر شهید است. از شکل عزاداریاش آن وسط میشد حدس زد که یکی از بستگان نزدیک شهید باشد. مدام با خودش تکرار میکند: «جوونم، جوونم. پهلوونم، پهلوونم. ممد غیرتیوم.» دستهایشان را به همان رسمِ عزاداریشان در هوا تکان میدهند.
روی صورت بعضی از زنان جای رد زخم ناخن است. تعداد دیگری از مردان برنو به دوش از راه میرسند. روی دوششان برنو است اما در عزاداری و سینهزنی شرکت میکنند. از دهههای قبل، نام برنو و لرها به یکدیگر گره خورده و رسم دارند وقتی بزرگی بمیرد، در زمان خاکسپاریاش تیراندازی کنند. هرچند فرهنگسازیهای بسیاری برای ترک این رسم در بین نسل جدید انجام شده اما با این وجود همچنان این رسم در بین برخی ایلها و خانوادهها وجود دارد. عزاداری را حالا به وسط کوچه میبرند. مردم هم اضافه میشوند و دسته بزرگتری از مردان و زنان با نوای لری، عزاداری میکنند. دختر دوم شهید، عکس پدرش را به دست گرفته و وسط آن دسته میآید. نوجوان است. یکبار گریه میکند و یکبار ساکت و بهتزده میشود. داغ آدم را پریشان میکند ولی داغِ پدر خودش عین پریشانی و استیصالی است. نمیدانی کجای این زندگی ایستادهای. نمیدانی رفتن را باور کنی، یا انکار. نمیدانی برای از دست دادنِ تنها تکیهگاهت گریه کنی یا برای غربت بعد از رفتنش.
جمعیت به سمت خیابان اصلی حرکت میکنند. مداح میخواهد تا مردم به میدان اصلی دهستان، برای استقبال از شهید بروند. از کوچه که بیرون میروم، چند برابر آن جمعیتی که در کوچه بود، منتظر آمدن شهیدشان هستند. در بین جمعیت چندتایی زنِ جوانِ باردار هم هست که با وجود بار شیشهشان اما باز هم وظیفه خودشان دانستهاند تا در این عزای جمعی شرکت کنند. ساعت تقریبا طرفهای ۵ عصر است اما همچنان خبری نیست. به میدان دهستان میرسم. چند دقیقهای منتظر میمانم. در میدان، مردم شروع به خواندن زیارت عاشورا میکنند. ترجیح میدهم بهدلیل گرمای هوا، دوباره بهسمت خانه شهید راه میافتم تا از ازدحام دور شوم. دقیقا کنار ورودی کوچه خانهشان مادر شهید همراه با چند زن دیگر منتظر آمدن شهید ایستادهاند. وانتی که روی آن حجله بستهاند و حامل محمد قنبری است، بالاخره از راه میرسد. مردم نزدیک ماشین میشوند، دستمال و روسری میدهند تا روی تابوت شهید کشیده و تبرکی شود. این ارادت مخلصانه به همشهریشان، تماشایی بود.
افرادی که کنار پیکر بودند، مدام از مردم میخواهند که از ماشین دور شوند و بهسمت محل تدفین و قبرستان دهستان حرکت کنند. دوباره راه میافتم. با این خیال که پیش از رفتن جمعیت، گوشهای بایستم برای ثبت فیلم و عکس. اما به محل خاکسپاری و قبرستان که میرسم، جمعیتی چندبرابر بیشتر از جمعیتی را میبینم که پشت سر گذاشته بودم. به قدری که قبور پیدا نبودند و انگار کوه سیاهپوش شده بود. مثل این جمعیت را تنها در تشییع سردار سلیمانی دیده بودم. جایی که فرمان به دست دل است و دیگر این پاها نیستند که آدم را به حرکت میاندازند، بلکه دلهای عزاداری است که برای تخلیه داغ و عزای مشترک دنبال همزبانی میگردند تا این درد را بدون هیچ سخن با اشکهایشان به کلمه دربیاورند.
گفتن از آن جمعیت و همراهی خانواده قنبری، فقط سیاه کردن صفحه است و کلمهها را کنار یکدیگر قرار دادن برای تبدیل به جملاتی ناملموس. گاهی باید اجازه داد همان صحنهها و همان تصاویر بدون هیچ حرف اضافهای خودشان سخن بگویند. دامنه کوه منگشت تمام سیاهپوش میشود، مثل روزها و دلتنگی سیاه پنج فرزندی که بیپدر شدهاند.
با وجود آغاز مراسم اما مردم همچنان خودشان را به مراسم خاکسپاری میرساندند. مادرها با بچههایشان و مردها با خانواده. در این بین حتی بعضی چهرهها هم از لحاظ پوشش متفاوت بودند که برخی شاید این پوشش را نپذیرند.در بین پسرها هم اوضاع همینطور بود. اما باز هم همین چهرههای متفاوت برای بدرقه شهید شهرشان آمده بودند. هرچه بود، در آن گرما و ظهر تابستان زودرس خوزستان، آن جمعیت باورکردنی نبود. خیلیها میگفتند از شهرهای اطراف هم برای تشییع آمدهاند و این همه جمعیت فقط برای خود صیدونیها نبود.
نماز میت به امامت آیتالله جزایری، نماینده سابق ولیفقیه بر پیکر شهید محمد قنبری قرائت شد. در مراسم خاکسپاری، آیتالله جزایری تعریف کرد که در همین منطقه ایذه و باغملک، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تعدادی از جوانان شهر به دست ژاندارمری منطقه به شهادت میرسند. بزرگان ایل از آیتالله برای مقابله با ژاندارمری وقت و گرفتن تقاص خون آن دو جوان کمک میخواهند و یکجورهایی به گفته آیتالله جزایری، شاهنشاهی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در آن منطقه سقوط میکند. حالا تعدادی میخواهند با ریختن خون همزبان و همشهریهایشان این پیشینه را انکار کنند.
پس از آن مراسم خاکسپاری به پایان میرسد. بستگان شهید قنبری خودشان را برای پذیرایی از میهمانان به محله میرسانند. خیابان را فرش میکنند و از میهمانان میخواهند برای شام بمانند. کمکم خانوادهاش هم به خانه بازمیگردند.
عصر ۲۱ خرداد و همزمان با تولد کیان پیرفلک از کشتهشدگان حادثه تروریستی ۲۵ آبانماه ایذه، در شهرستان ایذه از سوی عناصر ضدانقلاب و با حمایت خانواده کیان، فراخوانهایی منتشر میشود. در عصر همان روز پویا مولایی، پسرعموی ماهمنیر مولایی با خودروی تیبا بهسمت تعدادی از ماموران نیروی انتظامی حملهور میشود و در این جریان، سروان محمد قنبری به شهادت رسید. سحر قنبری دختر ۱۸ ساله این شهید در گفتوگو با «فرهیختگان» میگوید: «پدرم تا ساعت ۵ صبح شب قبل از شهادتش شیفت بود. از پیش به پدرم آمادهباش داده بودند، بعد از شیفت در خانه خوابیده بود که طرفهای ساعت یک ظهر، چند نفر از همکارهایش تماس گرفتند و به او گفتند که سریع خودش را برساند، چون آمادهباش هستند و باید برای گشت بروند. مادرم هم سریع برای پدر ناهار گذاشت و بابا بعد از ناهار رفت. از شهادت پدرم خبر نداشتیم. داییام با من تماس گرفت و گفت میدانید پدرتان تصادف کرده؟ ما فکر میکردیم یک تصادف جزئی است و اتفاق بدی نیفتاده است. مادر و برادرم سریع خودشان را به کلانتری رساندند و دیدند که همکاران بابا دارند گریه میکنند. از کلانتری به بیمارستان رفتند. من هم از خانه ماشین گرفتم و به بیمارستان رفتم و در بیمارستان متوجه شدم که بابا به شهادت رسیده است.»
آنچه تا امروز توسط خانواده مولایی از شهادت شهید قنبری و کشته شدن پسرشان روایت شده، این است که پویا مولایی در راه رفتن به باغ خانوادگیشان بود که اتفاقی با یکی از ماموران نیروی انتظامی تصادف میکند. پویا پیاده میشود و خودش را تسلیم پلیس میکند.
اما آنچه خانواده شهید قنبری از زبان حاضران در محل حادثه و همکاران او تعریف میکنند دقیقا خلاف این روایت است و پویا مولایی به قصد زیر گرفتن نیروی انتظامی با ماشین سمتشان حمله کرده، همچنین پس از زیر گرفتن سروان قنبری با چوب، بهسمت یکی دیگر از ماموران که سرباز حادثهدیده در این حمله است، حمله میکند.
سحر قنبری در ادامه حادثه را اینگونه تعریف میکند: «یکی از همکاران پدرم که در محل حادثه حضور داشت، برایمان کامل حادثه را توضیح داد. میگفت پدرم در زمان ماموریت عادت نداشت یک جا بایستد و درد پاهایش را بهانه میکرد. در همان محل حادثه، پدرم درحال قدم زدن بود که ماشین ضارب آرام رد شد. یک کیلومتری فاصله گرفت و آرام رد شد. بعد از آن دور زد و پایش را کامل روی گاز گذاشت. بابا هم درحال قدم زدن بود و اصلا حواسش نبود. پدرم را زیرگرفت. بعد هم در را باز کرد و یک چوب از ماشین درآورد تا با چوب به یکی از همکاران پدرم حمله کند. در آنجا همکاران بابا اول به ماشین تیراندازی کردند تا بترسد و بایستد اما متوقف نشد و میخواست با چوب یکی دیگر از ماموران را به قتل برساند. پس از آن بهسمت آن فرد تیراندازی میکنند. اولویت پدرم در زندگیاش کارش بود. از همه بیشتر مردم برایش مهم بودند. حتی در خانه، با وجود اینکه اصلا وظیفهاش نبود اما با هرکسی که در کلانتری پرونده داشت تماس میگرفت تا پیگیر کارشان شود. راهنماییشان میکرد. همیشه آدم مردمداری بود و تنها مردم برایش اولویت بودند تا در آرامش و امنیت باشند که مبادا بهخاطر یک شکایت ساده دربهدر شوند. در خانه همیشه آدم ساکت و آرامی بود. بابا فقط بهخاطر امنیت و آرامش و مردم کشته شد. وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، اول باورم نمیشد. کاملا شوکه بودم تا موقعی که دیدم مادر و برادرم گریه میکنند. یکی از خانمهایی که در بیمارستان بود بهسمتم آمد و گفت که پدرم را در چه وضعیتی دیده است. آن موقع که شهادت پدرم را باور کردم، حالم بد شده بود.»
سحر دستم را میگیرد و بهسمت مادربزرگش میبرد. میگوید: «خبرنگار است. نمیخواهی چیزی بگویی؟» مادر شهید قنبری سر سجاده نماز نشسته است. با لهجه لری از من میخواهد روبهرویش بنشینم و فیلم بگیرم. با همان لحن قویای که در باقی گفتوگوها و فیلمهایش دارد، میگوید: «راضیام پسرم شهید شد. برای اسلام و در راه سردار سلیمانی شهید شد. از همینجا که کنار سجاده نشستهام و تا در خانه خدا قسم، راضی هستم که پسرم شهید شده است. نماز و روزه و عبادتش را همیشه انجام داده است. برای اسلام و بهدست یک کافر کشته شد.»
زینب مرزوقی – روزنامه فرهیختگان
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید