در حضور حضرت صاحبدلان (۱)
حجتالاسلام والمسلمین منصور کیانی نویسنده و پژوهشگر حوزه دین و اندیشه در بخش اول سلسله یادداشت های خود با عنوان در حضور حضرت صاحبدلان نوشت: شب از نیمه گذشته بود؛ رئیس بزرگترین قبیله عرب داشت آهسته و پاورچین میان خیمه های دشمن اوضاع جنگی را برانداز می کرد .ناگهان احساس کرد دستی بر شانه اش […]
حجتالاسلام والمسلمین منصور کیانی نویسنده و پژوهشگر حوزه دین و اندیشه در بخش اول سلسله یادداشت های خود با عنوان در حضور حضرت صاحبدلان نوشت:
شب از نیمه گذشته بود؛ رئیس بزرگترین قبیله عرب داشت آهسته و پاورچین میان خیمه های دشمن اوضاع جنگی را برانداز می کرد .
ناگهان احساس کرد دستی بر شانه اش نشست تا به خود آمد عباس عموی پیغمبر به او گفت: ابوسفیان! اوضاع لشکر ما را چگونه می بینی؟
ابوسفیان گفت: برادر زاده ات پادشاهی عظیمی به هم آورده و نمی توان بر بینی این فحل مشتی زد!!
البته ابوسفیان قدرت نرم دین را با قدرت سخت شمشیر اشتباه گرفته بود.
بالاخره این آخرین رویارویی نظامی قریش با مسلمانان بود.
بزرگان قریش چون راهی نبود تسلیم شدند اما اسلام نیاوردند. «ما اسلموا بل استسلموا». گستره ریاست ظاهری و باطنی پیامبر حقیقتا برای سیاست بازان قریش رشک بر انگیز و وسوسه خیز بود به گونه ای که
گاه صریحا می گفتند مگر بچه یتیم عبدالله چه دارد که ما نداریم؟
اینجا بود که سعی کردند قدرت متراکم دین را مصادره کنند.
ابوبکر اولین ریاست طلبی بود که می خواست ردای ریاست دینی امت محمدی(ص) را بر تن کند اما وی طی دو سال خلافت مرتب می گفت:
«اقیلونی و لستُ بخیرکم» بیایید حکومت را باز پس دهم که من حریف آن نیستم.! او در واپسین روزهای عمرخود با تاسف می گفت سه کار کرده ام که ای کاش نمی کردم اول اینکه
ای کاش خلافت را قبول نمی کردم…!!
خلیفه دوم نیز پس از ده سال ریاست در حالی که از ضرب شمشیر ابو لؤلؤ به خود می پیچید با افسوس و ناله می گفت :ای کاش در جنگ ذات السلاسل کشته می شدم و این روز را نمی دیدم «عَمِی علیَّ رُشدی حتی حَضرَنی اجلی» گمراه شده نفهمیدم تا اجلم فرا رسید!!…
نوبت سومی که رسید بیش از دوازده سال بین آخور و مستراح هروله می رفت( بین نثیله و معتلفه)¹
تا اینکه انقلابیون او را از زحمت پرخوری نجات داده و شکمش را دریدند و بعد از سه روز جسدش را در قبرستان یهودیان( حَشّ کوکب) دفن کردند.
طلحه به امید تصاحب قدرت دین با امیرالمؤمنین جنگید و در پایان جنگ جمل با تیری از میان لشکر خودش کشته شد او در آخرین لحظات زندگی گفت:« هیچ عربی بدشانس تر از من نمرده است».!!
زبیر وقتی آتش جنگ جمل را برای کسب ریاست روشن کرد خود از جنگ کنار رفت و در وادی السباع به هنگام خواب سر بریده شد.
معاویه بعد از بیست سال ریاست وقتی صدای مؤذن به «اشهد انَّ محمداََ رسول الله» می رسید رنگش تیره می شد و با اذعان به شکست از دین می گفت: آخر این یتیم عبدالمطلب راضی نشد مگر این که نام خود را قرین نام خدا نمود!!
پسرمعاویه کسب ریاست را در امحای نام رسول خدا و خاندانش می دید؛ به این خاطر در کربلا از طفل شیرخواره تا پیر ۹۰ ساله را سر برید ولی یکی از بانوان اسیر به او گفت:
یزید خود را بی خود خسته می کنی به خدا قسم نه قدرت از بین بردن قرآن را داری و نه پایان کار ما را می بینی « فو الله لا تمیتُ وحینا و لا تدرکَ امدنا» .
اگر از ده ها نفری که برای رسیدن به ریاست بر اُمت محمدی خیز برداشته بودند سؤال می شد کارتان به کجا انجامید؟ همصدا میگفتند: «ماقُصد لم یقع و ما وقع لم یُقصَد» آنچه شده خواسته ما نبود و آنچه را خواسته بودیم محقق نشد!
آنچه میخواهیم نمیبینیم
و آنچه میبینیم نمیخواهیم
جالب اینکه حضرات معصوم (ع) که متولیان دین هستند ضمیر و نیت این تشنگان قدرت و بازی خورده های سیاست را خوب می دانسته و تدبیرشان می کردند.
دل نگهدارید ای بی حاصلان / در حضور حضرت صاحبدلان
¹-نهجالبلاغه، خطبه شقشقیه
ادامه دارد .
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید