مردی که ذوابعاد بود!
در روستایی از سرزمین نخلهای سر به فلک کشیده و آفتاب های سوزان بُستان، دیده به جهان گشود. مادرش اسمش را گذاشت کاظم تا مقصدش حقیقت مُسمایش باشد برای او که در برابر طوفان حوادث روزگار باید بُردبار می ماند و صبور. تا یازده سالگی شناسنامه نداشت. رسم نبود بچه کشاورز به مکتب برود. سید کاظم باید کنار شش برادر دیگر در زمین کشاورزی کار می کرد و کمک حال پدر می بود غافل از اینکه دست تقدیر برای او سرنوشت دیگری رقم زده است.
دستهای سیدکاظم از کار زیاد آفتاب سوخته و خشن شده بود اما در دلش شور عجیبی بود، می دانست این دست های معجزه گر را خدا برای کار دیگری به او سپرده است.
فکر درس خواندن هوریز کرده بود توی مغزش اما جرات گفتن نداشت؛ یک شب که همه از سرِ زمین برگشته بودند خانه و سرما و درد از پهلوی مادر گذشته و به مغز استخوانش رسیده بود اما نمیخواست به رویش بیاورد. پاهای چغرش از زمهریر دی تکان می خورد. سیدکاظم پتوی نازک و مُندرسش را برداشت و خودش را با پتو انداخت روی پاهای مادر. مادر اشک شد و سیدکاظم را در آغوش گرفت. سید کاظم هم بالاخره دل به دریا زد و رویای باسواد شدنش را برای مادر به تصویر کشید و این آغاز رنج های او در مسیر دانش بود.
به هر زاجراتی بود برایش شناسنامه گرفتند و بالاخره برگ جدیدی از دفتر زندگی اش ورق خورد. در مدرسه همه از هوش و ذکاوت او متحیر بودند و او را تافته جدابافته از بقیه بچه ها حساب می کردند؛ طوری که حتا معلم ها از او مشورت می گرفتند. مدرسه اگرچه برای سیدکاظم رویای شیرینی بود اما مشقت های سختی در پس آن نهفته بود. مسافتی را با قایق می گذراند بعد از آن سوار ماشین می شد و مسیری را هم پیاده می رفت. در سرمای زمستان و شلاق تابستان دست از تحصیل برنمی داشت؛ خانواده اش گفته بودند چون سر زمین کار نمی کنی پس سهمی از درآمد نداری و او با همه این سختی ها گذران زندگی کرد تا اینکه در دانشسرا قبول شد و پس از مدتی به شغل مقدس انبیا رسید. مثل عاشقی به معشوق رسیده باشد؛ دیگر سر از پا نمی شناخت. مرز نداشت. همه جا بود؛ هرکجا کسی نیاز به معلم داشت خودش را می رساند و خاک آن جا را خانه ی خود می دانست؛ از سوسنگرد به اهواز از اهواز به روستا از روستا به اصفهان و این قدر دوید و دوید تا بعد از سال ها تلاش فرهنگی و تعلیم و تربیت رویش های این سرزمین عمر خدمتش در مدارس به پایان برسد. برگشت به مردم؛ به مردمی که خود از آن ها بود. حالا وقت آن شده بود که دستب به سر و روی کتاب هایی که سالیان سال نوشته بود؛ بکشد.
مُجاهدت فرهنگی او اگرچه امتداد معلمی اش شمرده می شود اما به طور رسمی از همان سال های بازنشستگی شروع شده است. مُجاهدتی که ماحصل آن تالیف ده ها جلد کتاب و جریان سازی عظیمی در هویت تاریخی و فرهنگی خوزستان بود.
اینک در سالگرد رحلت او، بر آن شدیم تا مهمان خانه اش شویم و از نزدیک با آثار او و خانواده اش آشنا گردیم.
حجیه به استقبال می آید و اهلا و سهلا می گوید. داخل می شویم در اتاقی که مهد نشر کتاب های ارزشمند استاد پورکاظم است؛ پناه گاه امن روزهای خواندن و نوشتن … با کتابخانه ای چوبی و قدیمی که کتاب ها را در سینه خود جا داده و عکس دو نفره ای از مرحوم پورکاظم با حجیه که بالای کتاب خانه جا خوش کرده است. رو به حجیه می کنم و می پرسم: این عکس شماست؟ گونه هایش گُل می اندازد و می گوید: مال جوانی های مان است! می خندیم. تعارف می کند بنشینیم. دست می کشم روی قالی روی زمینی که کتاب های سیدکاظم ساعت ها روی آن پهن بوده است و لابد چه قدر خاطره دارند این قالی از شب بیداری های سیدکاظم، این دیوار، این کتاب ها و این پُشتی های زمخت چه قدر محفل نویسندگانی بوده که با هم تشریک مساعی کرده اند. برای نوشتن کتابی که وحدت لر و عرب را نشان داده لابد چند نفر از بزرگان این دو قوم را به خانه دعوت کرده و درباره هویت خوزستان با آن ها حرف زده و خوش و بش کرده است.
دختر جوان و کوچک تر سیدکاظم با کلوچه های گرم و چای عربی به استقبال مان می آید و گرم صحبت می شویم. از خاطراتش با پدر می گوید از ناراحتی اش بابت مغفول و مهجور بودن این افتخار بزرگ خوزستان … می گوید سخت است ما ایشان را بشناسیم اما می بینیم خیلی ها برای شان مهم نیست که چنین سرمایه ای در خوزستان وجود داشته!
مادر با ظرف پُر از میوه وارد می شود و گوشه ای می نشیند. فارسی را شکسته بسته حرف می زند و وقتی از او می خواهیم درباره سیدکاظم برای مان بگوید؛ شله اش رد محکم می کند و بعد با شیرین زبانی می گوید: از کجاش بگم یوما؟ همه اش هم برایم سخت بود هم دوست داشتم. یعنی این طور نبود بگم زجر کشیدم ولی اذیت شدم. دوازده سالم بود عروسی کردم. بچه بودم و توی سن کم خیلی آوارگی کشیدم. جنگ که شد بعثی ها تا سوسنگرد آمدند. تا آخرین نفس ماندیم اما وضع که خراب شد چند روزی از شهر خارج شدیم. بعد از جنگ هم حاجی همه اش دنبال نوشتن بود. همه اش یا کتاب دستش بود یا مشغول رسیدگی به مردم بود. مردم هم خیلی دوستش داشتند. از ادارات و جاهای مختلف دعوت می کردند که به مراسمات برود و وقتی هدیه ای به او می دادند مستقیم آن ها را می فرستاد برای مردم فلسطین می گفت آن ها توی جنگ هستند و نیاز به کمک دارند ما که شکر خدا وضع مان خوب است؛ یعنی نان برای خوردن داریم. گرسنه نمی مانیم. هرچه می گفتم حجی حداقل یکی از سکه ها رو به من بده، قبول نمی کرد! منم چیزی نمی گفتم.
با این حال نمی گذاشت دلم بشکند. حواسش به همه ما بود. بعضی وقت ها شوخی هایی می کرد که مخصوص خودش بود و نمی گذاشت غم توی دل مان بماند. یعنی آدمی بود که همه چیز را با هم داشت. این طور نبود که بگویم نویسنده خوبی بود ولی حواسش را به زن و بچه اش نمی داد؛ برعکس! خیلی هم مراقب مان بود. می دانست چه چیزی دوست داریم و از چه چیزی خوش مان نمی آید ولی سر و تهش را می زدیم کتاب بود و کتاب!”
با خودم فکر می کنم پیرمرد در پس این همه خواندن و نوشتن چه دیده؟ چرا خسته نشده؟ با دیدن هم سن و سال هایش که بعد از بازنشستگی زندگی راحتی داشتند پشیمان نشده؟ نگفته بگذار برگردم و دور و بر خانه و خانوادهام باشم؟ به دلش نیفتاده که من را با این دردسرها چه کار؟ اصلا این پیرمرد که بوده؟ چطور توانسته آنقدر سرسخت باشد که دل از زندگی ببرد و خودش را وقف کتاب نوشتن کند؟
نماز را به جماعت اقامه می کنیم و مهمان سفره کریمانه سیدکاظم می شویم؛ به رسم عرب های مهمان نواز سنگ تمام می گذارند و بعد از صرف غذا راهی خانه ابدی سیدکاظم می شویم و به روح عظیم این مرد سترگ فاتحه ای می فرستیم.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید